تحلیل فلسفی آیات خیر وشر در قرآن کریم- قسمت ۱۱ |
۳ – آفرینش خیر کثیر همراه با شر قلیل در خلقت انسان همراه با ذکر این نکته که دوری از آن شر قلیل در خلقت انسان اجتناب ناپذیر است.
۳ـ۲ـ۳٫ مرگ
۳ـ۲ـ۳ـ۱٫ واژه شناسی مرگ در قرآن
* توفّی:
قرآن کریم از مرگ با عنوان «توفی» یاد کرده است.
کلمه «توفی» به معنای گرفتن چیزی است به طور تمام و کامل، مثلاً وقتی میگویند: «توفیت حقی من فلان» و نیز «استوفیت حقی من فلان» معنایش این است که من تمام حقم را از فلانی گرفتم.[۳۳۰] کلمه توفّی به معنای این است که چیزی را به طور کامل دریافت کنی، مانند توفّی حق و توفّی قرض از بدهکار، که معنایش تا دینار آخر حق و طلب را گرفتن است.[۳۳۱]
«توفّی» (بر وزن ترقی) از ماده «وفی» به معنی تکمیل کردن چیزی است و اینکه عمل به عهد و پیمان را وفا میگویند به خاطر تکمیل کردن و به انجام رساندن آن است و نیز به همین دلیل اگر کسی طلب خود را به طور کامل از دیگری بگیرد، عرب میگوید: توفی دینه، «یعنی طلب خود را به طور کامل گرفت».
در آیات قرآن نیز توفی به معنی گرفتن، به طور مکرر به کار رفته است مانند «وَهُوَ الَّذِی یَتَوَفَّاکُم بِاللَّیْلِ وَیَعْلَمُ مَا جَرَحْتُم بِالنَّهَارِ …»[۳۳۲]؛ و اوست کسی که شبانگاه روح شما را به هنگام خواب میگیرد و آنچه را در روز به دست آوردهاید میداند.
در این آیه مساله خواب به عنوان توفی روح ذکر شده، درست است که واژه توفی گاهی به معنی مرگ آمده و متوفی به معنی مرده است ولی حتی در این گونه موارد نیز حقیقتا به معنی مرگ نیست بلکه به معنی تحویل گرفتن روح است.[۳۳۳]
* موت:
یکی دیگر از واژه هایی که در قرآن بر مرگ و مردن دلالت میکند واژه «موت» است. این واژه ۱۶۵ بار در ۱۴۳ آیه آمده است. مفردات با بررسی این واژه در برابر انواع حیات می گوید که موت دارای انواعی است:
۱- موت در برابر قوه نامیهای که در انسان و حیوان و گیاه موجود است مانند «یُحیَی الارضَ بَعدَ مَوتِها»[۳۳۴]؛ زمین را بعد از مرگش زنده میسازد.
۲- زوال قوه حافظه، مانند: «قالَت یلَیتَنی مِتُّ قَبلَ هذا وَ کُنتُ نَسیاً مَنسیاً»[۳۳۵]؛ گفت ای کاش پیش از این مرده بودم و یکسر فراموش شده بودم.
۳- زوال قوه عاقله که همان جهالت است، مانند: «اَو مَن کانَ مَیّتاً فَاحیَیناهُ»[۳۳۶]؛ آیا کسی که مرده دل بود و زندهاش گردانیدیم …
۴- حزن و خوفی که مکدر و تیره کننده حیات است، مانند: «وَ یَاتیَهُ المَوتَ مِن کُلِّ مَکان وَ ما هُوَ بِمَیّت»[۳۳۷] ؛ و مرگ از هر جانبی به سویش میآید ولی نمیمیرد.
۵- خواب که مرگ خفیف است، «وَ هُوَ الَّذی یَتَوَفّاکُم بِالَلیلِ»[۳۳۸] و به خاطر همین خداوند تبارک و تعالی مرگ و خواب را به نام «توفی» نامگذاری کرده است.[۳۳۹]
این واژه در قرآن به معانی دیگر آمده که در ذیل به آن اشاره میشود:
* جدایی روح از بدن و جسد، مانند: «کُلُّ نَفسٍ ذائِقهُ المَوت»[۳۴۰]؛ هر جانداری چشنده طعم مرگ است.
* آب منی و نطفه (مراحل پیشین آفرینش انسان)، مانند: «کَیْفَ تَکْفُرُونَ بِاللَّهِ وَکُنتُمْ أَمْوَاتًا فَأَحْیَاکُمْ ثُمَّ یُمِیتُکُمْ ثُمَّ یُحْیِیکُمْ ثُمَّ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ»[۳۴۱] ؛ چگونه خدا را منکرید با آنکه مردگانی بودید و شما را زنده کرد باز شما را میمیراند و باز زنده میکند.
* گمراهی بی ایمانی و کفر، مانند: «اِنَّکَ لاتُسمِعُ المَوتیَ»[۳۴۲]؛ البته تو مردگان را شنوا نمیگردانی.
* در مورد بتهای فاقد حرکت و جنبش که مورد پرستش واقع میشود، «اموات غیر احیاء»[۳۴۳] الفاظ دیگری در قرآن به کار رفته که بر مردن و مرگ دلالت میکنند مثل «هلک»[۳۴۴]، «صعق»[۳۴۵]، «قتل»[۳۴۶] ، «فنا»[۳۴۷] اما چون از ظرفیت رساله خارج است از آنها صرف نظر میکنیم.
مؤلف مقاییس الغه در مورد واژه موت میفرماید: «ذهاب القوه من الشی»؛ موت یعنی از دست رفتن قدرت و توان چیزی. بنابراین با توجه به این ریشه است که عرب در موارد خاموشی آتش و از کار افتادن زمین از قابلیت کشت و زرع و حتی در مورد خواب انسان، لفظ «موت» به کار میبرد، چون در همه اینها یک قدر مشترکی وجود دارد و آن این که قابلیت ها و توانها از میان میرود.[۳۴۸]
برای دانلود متن کامل پایان نامه به سایت tinoz.ir مراجعه کنید. |
۳ـ۲ـ۳ـ۲٫ حقیقت انسان
واژه انسان ۵۶ بار در قرآن ذکر شده که با مراجعه به آنها معلوم می شود مراد از آن فقط جسد ظاهری و همین صورت خاکی نیست بلکه باطن، استعدادها و عواطف و دیگر ابعاد وجودی او نیز منظور شده است. آیاتی که در توصیف انسان است برخی بیانگر بعد منفی و برخی بیانگر بعد مثبت انسان است. در آیاتی که انسان مذمت شده است، تعبیراتی از قبیل: ظلوم کفار (ابراهیم /۳۴)، عجول (اسرأ /۱۱)، قدر ناشناس (حج /۶۶)، بخیل (اسراء /۱۰۰)، نا امید (هود / ۹)، دشمن آشکار (نمل / ۴)، فراموش کننده (زمر / ۸)، حریص (معارج / ۱۹)، بی تاب (معارج / ۲۰)، طغیانگر (علق /۶) و زیانکار (عصر/ ۲) آمده است.
اما آیاتی که در مدح انسان است تعابیری از قبیل: تکریم (لقمان/ ۲۰)، تفضیل بر مخلوقات (اسراء/ ۷۰)، خلیفه الله (بقره/۳۰)، توانایی تسخیر جهان (لقمان/ ۲۰)، دمیده شدن روح الهی در او (حجر/ ۲۹)، شنوا و بینا بودن (انسان/ ۲)، توبه کننده (زمر/ ۸) و شاکر (انسان/ ۳) آمده است. با عنایت به این دو بعد از صفات انسانی بدست میآید که انسان غیر از جسم بعد دیگری دارد که منشاء این صفات است.
انسان در نگاه قرآن ترکیبی از روح و بدن است و اینکه مرگ پایان زندگی انسان نیست بلکه روزنه ای است به زندگی دیگر و روح پس از جدایی از بدن باقی است و زندگی خود را در جهان برتر ادامه میدهد. به عبارت دیگر مرگ دروازه فنا نیست بلکه دروازه ابدیت است و بشر از این دروازه به جهان ابدی که آن نیز برای خود فرازهایی دارد گام مینهد و پاسدار این دروازه فرشته مرگ است که دست انسان را میگیرد و او را به سرای دیگر روانه میکند.
مردن در منطق قرآنی تباهی نیست، صرف خراب شدن نیست، انهدام نیست بلکه مردن انتقال است و آن که میمیرد، در همان آنی که میمیرد از اینجا منتقل میشود به جای دیگر و در جای دیگر زنده است.[۳۴۹] اکثر حکمای اسلامی معتقدند که حقیقت انسان نه جسم است و نه جسمانی بلکه جوهری است مجرد از ماده و متعلق به بدن، آن هم تعلق تدبیری که با فساد و فنای بدن فانی نمیشود.
اگر خواهی خود را بشناسی، بدان که هر کسی را از دو چیز آفریدهاند: یکی این بدن ظاهر که آن را تن گویند و مرکب است از گوشت و پوست و استخوان و رگ و یکی دیگر «نفس» است که آن را روح و جان و عقل و دل نیز گویند و آن جوهری است مجرد از عالم ملکوت و درّی است بس گرانمایه از سنخ مجردات.[۳۵۰]
قول حق این است که انسان همان روح یا نفس اوست که ذاتا مجرد از ماده و علایق ماده است و غیر از بدن است اگر چه علاقه شدیدی به آن دارد و به اعتبار تجرد ذاتی آن، روح نامیده میشود و به اعتبار افعال و تحریکات، نفس و به اعتبار عقائد و تقلبات، قلب و به اعتبار مدرکات علمی، عقل نامیده میشود.[۳۵۱]
صدر المتألهین نیز انسان را مرکب از روح و جسم میداند و میگوید: جسم فانی و مادی است ولی روح یا نفس باقی و مجرد است از نظر وی حقیقت انسان همین نفس ناطقه است که صورت ذاتی او میباشد.[۳۵۲]
۳ـ۲ـ۳ـ۳٫ اثبات روح برای انسان
شکی نیست در اینکه در داخل این هیکل محسوس که ما آن را انسان مینامیم مبدئی برای حیات است که شعور و اراده آدمی مستند بدان است و خدای تعالی در آنجا که سخن از خلقت انسان به عنوان آدم دارد از این مبدأ تعبیر به روح و در بعضی موارد تعبیر به نفس نموده است. یک حقیقتی برای انسان وجود دارد که یک عمر به او میگفتیم تو، شما، جنابعالی و امثال اینها. آیاتی در قرآن وجود دارد که یک جوهر اصیلی را برای انسان اثبات میکند که انسانیت انسان به آن حقیقت اصیل است از جمله:
۱- «ثُمَّ سَوَّاهُ وَنَفَخَ فِیهِ مِن رُّوحِهِ وَجَعَلَ لَکُمُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَالْأَفْئِدَهَ قَلِیلًا مَّا تَشْکُرُونَ»[۳۵۳]؛ آنگاه او را درست اندام کرد و از روح خویش در او دمید و برای شما گوش و دیدگان و دلها قرار دارد چه اندک سپاس میگزارید.
منظور از تسویه، همان خلقت اعضا اوست که او را به حد اعتدال، دور از افراط و تفریط آفریده، مقصود «سوی» در این آیه و دیگر آیات (سوره انفطار آیه ۷ و سوره اعلی آیه ۲) تکمیل خلقت جسمانی و پرداخت آفرینش ظاهری اوست. بعداً روح را که از نظر شرافت و والایی به حدی رسیده است که خدا، آن را به خود نسبت میدهد «من روحی» با تعبیر «نفخ» به کار برده یعنی خدا از روحی شریف و منسوب به خودش در او دمید. این روح غیر از بدن است. پس از نفخ روح موضوع شنیدن، دیدن، تدبر و تفکر را یادآور میشود و میگوید: «و جعل لکم السمع و الابصار و الافئده …» هر چند در این جمله از اعضا نام میبرد ولی مقصود آثار آنهاست که همان شنیدن، دیدن و تفکر کردن است.
۲- « .. ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقًا آخَرَ فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ»؛[۳۵۴] آنگاه جنین را در آفرینشی دیگر پدید آوردیم. آفرین بر خدا که بهترین آفرینندگان است.
این آفرینش دیگر در آیه که پس از تغییر و تحولاتی که در جنین روی میدهد، رخ مینماید، همان مرحله تعلق روح و دمیدن روح انسانی در کالبد اوست که در آیات دیگر آن را به نفخ روح بیان کرده است.
۳- « … وَ لَوْ تَرَى إِذِ الظَّالِمُونَ فِی غَمَرَاتِ الْمَوْتِ وَ الْمَلآئِکَهُ بَاسِطُواْ أَیْدِیهِمْ أَخْرِجُواْ أَنفُسَکُمُ»[۳۵۵]؛ و ای کاش ستمگران را در گردابهای مرگ می دیدی که فرشتگان به سوی آنها دستهایشان را گشودهاند و نهیب میزنند: جانهایتان را بیرون دهید.
این آیه به روشنی میرساند که جان گوهری است که گاهی با بدن همراه است و گاهی از آن بیرون است.
۴- «وَلَا تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ أُوْلَئِکَ هُمُ الْفَاسِقُونَ»[۳۵۶]؛ چون کسانی نباشید که خدا را فراموش کردند و او نیز آنها را دچار خود فراموشی کرد.
آیا می توان گفت که مقصود از نفس همان بدن است. زیرا آنچه که گروه عصیان گر هیچگاه آن را فراموش نمیکنند همان بدن و لذائذ زودگذر آن است، بلکه مقصود از یاد بردن روح انسانی است که به سعادت و خوشبختی نیاز کامل دارد. چون به نیازهای واقعی روح توجه ندارند مثل این است که آنرا فراموش کردهاند.
۵- «وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا ـ فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا»[۳۵۷]؛ سوگند به نفس و آن کس که آن را درست کرد سپس پلیدکاری و پرهیزگاریاش را به آن الهام کرد.
آیه حاکی است که انسان دارای گوهری است که دارای ادراک و تحرک است ادراک دارد زیرا به او الهام میشود، تحرک دارد زیرا مبدا یک رشته کارهایی است که مایه پرهیزگاری یا تبهکاری اوست.
هر انسانی ناخودآگاه اعضا بدن و حتی بدن خود را به واقعیت دیگری به نام من نسبت میدهد و میگویند: دست من، پای من، مغز من، قلب من و بدن من. یک چنین انتساب در حالت ناخودآگاهی حاکی است که هر فردی خود را به واقعیت دیگری به نام «من» بسته میداند که در پشت پرده شخصیت ظاهری و مادی او قرار گرفته است و همه اعضا و بدن خود را به آن نسبت میدهد اما در جایی که میگوید «نفس من» یا «روح من» یک چنین تعبیری از باب ضیق بیان است و اگر می گفت «روح» بی آنکه به «من» نسبت دهد، معلوم نمیشد که به روح چه کسی اشاره میکند.
۳ـ۲ـ۳ـ۴٫ آیات دال بر تجرّد نفس
تا اینجا از آیاتیکه گفته شد، به این نتیجه رسیدیم که شخصیت و حقیقت هر انسانی روح اوست حال آیاتی را که بر تجرّد روح یا نفس دلالت میکنند بیان میکنیم.
۱- «وَ عَلّمَ آدَمَ الاَسماءِ کُلّها»[۳۵۸]؛ و خدا همه معانی نامها را به آدم آموخت.
خدا انسان را خلیفه خودش بر روی زمین قرار داد و اگر آدم مستحق و لایق خلافت الهی شد به خاطر علم به اسماء بوده و خداوند مستخلِف این خلیفه است، کسی که در وجودش مسمّای به اسماء الحسنی و متّصف به صفات علیائی از صفات جمال و جلال است و آدم که خلیفه خدا بر روی زمین است مظهر تمام اسمای الهیه و فوق ملائکه بلکه فوق تمام موجودات عالم است. چون بدن جسمانی آدم نمیتواند مظهر اسمای الهی باشد معلوم میشود چیز دیگری در کار است که آن مجرّد میباشد و آن نفس است.[۳۵۹]
۲- «وَکَذَلِکَ نُرِی إِبْرَاهِیمَ مَلَکُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَلِیَکُونَ مِنَ الْمُوقِنِینَ»[۳۶۰]؛ و اینگونه ملکوت آسمانها و زمین را به ابراهیم نمایاندیم تا از جمله یقین کنندگان باشد.
در این آیه ما ملکوت را به هر معنایی که بگیریم اثبات تجرد نفس انسانی میشود. در معنای اول، ملکوت را عبارت از «مرتبه اسماء و صفات» میگیریم، زیرا ملکوت مبالغه در مالکیّت است، مثل طاغوت که مبالغه در طغیان است، اگر این مرتبه بخواهد به حضرت ابراهیم ارائه شود باید حضرت با وجه الهی عالم نوعی سنخیت داشته باشد و این سنخیت محقق نمیشود مگر اینکه که در ایشان یک قوه الهیّه که فوق تمام موجودات حتی مجرّدات است وجود داشته باشد تا بتواند به واسطه آن تجلی مالکیتی حقّه حق را در همه موجودات حتی مجردات رویت کند. اما اگر ملکوت را به معنی «عالم ملک» بگیریم، میگوئیم: با تکیه به قوه جسمانی نمیشود در یک مدت کم این مقدار از عالم را به حضرت ابراهیم علیه السلام نشان داد. پس به ناچار یک قوه تجرّدی لازم است که به توسط آن برتمام عالم ملک احاطه حاصل شود.[۳۶۱]
۳- «إِنَّهُ لَقُرْآنٌ کَرِیمٌ ـ فِی کِتَابٍ مَّکْنُونٍ ـ لَّا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ»[۳۶۲]؛ این پیام قطعا قرآنی است ارجمند در کتابی نهفته که جز پاک شدگان بر آن دست نزنند.
فرم در حال بارگذاری ...
[سه شنبه 1399-12-19] [ 12:30:00 ب.ظ ]
|